Love Is All

دلنــــوشتــه هایــی از جنــس دلتنــــــگی...

Love Is All

دلنــــوشتــه هایــی از جنــس دلتنــــــگی...

غریبه...


نبودن هایت...

آنقدر زیاد شده است

که هر رهگذری را شبیه تو می بینم...!!!


نمی دانم غریبه ها "تو" شده اند

یا "تو" غریبه...!!!


چقدر دلم گرفته...


نــه هــوا ابـریـسـت، نـه بـارانـی مـی بـارد. پـس بـهـانـه ی دلـم بـرای ایـن هـمـه سـنگیـنـی چـیـسـت...

 

بی حوصلگی هایم را ببخش
بد اخلاقی هایم را فراموش کن
بی اعتنایی هایم را جدی نگیر
در عوض...
من هم تو را می بخشم
که مسبب همه ی اینهایی...!

کسی چه میداند...؟!

یک روز دلت برای من تنگ خواهد شد ...
برای دوستت دارم هایی که گفتم
و تو سکوت کردی ...
تنگ خواهد شد ...
برای صداقتم ...

برای سادگی ام ...

برای عاشقی ام ...
برای شعر هایی که برای تو گفتم ...
تنگ خواهد شد...

نه ...!
من قصد رفتن و بریدن ندارم ...
اما چندیست که بی تو آرزوی مرگ دارم ...
کسی چه میداند ؟
شاید یک شب چشمانم را بستم ...
و تا ابد در رویا ماندم ...

ادامه مطلب ...

آخرین شعری که گفتم



آخرین شعری که  گفتم،

باز یادم با تو بود،

من که غرق خویش بودم،

نمی دانم،

چه کس آنرا سرود،

در خیالم می سرودم از تو باز،

می گشودم پرده های رمز و راز،

می زدم بر سیم سازم پنجه ای،

می ساختم آهنگ  و شعر تازه ای،

چون که شعرم،

رو به پایان می رسید،

پنجه هایم روی سازم می دوید،

باز نغمه،

نغمه ی چنگ تو بود،

گوش کردم،

آهنگ ، آهنگ تو بود،

ساز می زد ، شعر می آمد،

ولی بی اختیار،

دفترم افتاده از دستم ، کنار،

این ترانه،

خاطراتت زنده کرد،

عطر تو پیچید در جانم،

مرا دیوانه کرد،

یک نفر من را،

ز شعرم رانده بود،

گوئیا یک قصه،

از بی مهری ات جا مانده بود،

آخرین شعرم،

همه یاد تو بود،

من که غرق خویش بودم،

نمی دانم،

چه کس آنرا سرود

نمی رنجم اگر باور نداری عشق نابم را



لبت "نــه" گوید و پیداست می گوید دلت: "آری"

کـه این سان دشمنی ، یعنی که خیلی دوستم داری!



دلت می آیـــــــد آیا از زبانی این همـه شیرین ؟

تو تنها حرف تلخی را ، همیشه بر زبان آری ؟



نمی رنـــجم اگـــر بـــاور نداری عشق نابم را

که عاشق از عیار افتاده در این عصر عیّاری



تو را چون آرزوهایت همیشه دوست خواهم داشت

به شرطـــی که مــــــرا در آرزوی خویـش نگذاری



چه زیبــا می شود دنیا برای من ، اگر روزی

تو از آنی که هستی ، ای معما! پرده برداری


****شاعر: محمد علی بهمنی****

لحظه ای با من باش


لحظه ای با من باش

تا از آن لحظه برویَم تا گل

که ببندم از نگاه تو به هر ستاره پل


لحظه ای با من باش

تا که از تو نفسی تازه کنم

تا از آن لحظه ی با تو سفر آغاز کنم


سفری تا ته کوچه های سرسبز خیال

تا به دروازه ی شهر آرزوهای محال

سفری از خم وپیچ گذر ستاره ها

از میون دشت پر خاطره ی ترانه ها


لحظه ای با من باش

لحظه ای با من باش


♪♫♪♪♫♫


لحظه ای با من باش

تا به باغ چشم تو پنجره ای باز کنم

از تو شعر و قصه و ترانه ای ساز کنم


شعری هم صدای بارون

رنگ سبز جنگل و آبی دریا

قصه ای به رنگ و عطر

قصه های عشق عاشقای دنیا


از یه لحظه تا همیشه

میشه از تو پر گرفت تا اوج ابرا

کوچه پس کوچه ی شهرو

با خیالت پرسه زد تا مرز فردا


لحظه ای با من باش، لحظه ای با من باش...


♪♫♪♪♫♫


********************************************

از خانه بیرون می زنم اما کجا امشب


از خانـــــه بیـــرون می زنــــم اما کجا امشب
شاید تـــو می خواهی مـرا در کوچه ها امشب


پشت ستـــــون سایـــــــه ها روی درخت شب
می جویـــــم اما نسیتـــــــی در هیچ جا امشب


می دانـــــــــــم آری نیستـــــــــی اما نمی دانم
بیــــهوده می گردم بدنبــــــــالت چرا امشب ؟


هر شب تــــــــو را بـــی جستجو می یافتم اما
نگذاشت بی خوابــــی بدست آرم تو را امشب 


هان... سایـــه ای دیدم شبیهت نیست اما حیف
ای کاش می دیــــــــدم به چشمانم خطا امشب 


هر شب صدای پـــــای تو می آمد از هر چیز
حتــــــــی ز برگی هم نمـــــی آید صدا امشب


امشب ز پشت ابــــــرها بیـــــــرون نیامد ماه
بشکن قرق را ماه مــــــــن بیــرون بیا امشب


گشتم تـــــمام کوچــه ها را یک نفس هم نیست
شایــــد که بخشیدنــــد دنیـــــــا را به ما امشب


طاقت نـــــــمی آرم تو که می دانـــی از دیشب
بایـــد چه رنــــجی برده بـــاشم بی تو تا امشب


ای ماجــــــرای شعــــــــر و شبــهای جنون من
آخـــــــر چگونه سرکنــــــــــم بی ماجرا امشب



****شعر از: محمدعلی بهمنی****

بچه که بودیم...

کاش هنوزم همه رو ۱۰ تا دوست داشتیم

 


بچه که بودیم چه دل های بزرگی داشتیم

  حالا که بزرگیم چه دلتنگیم


کاش دلهامون به بزرگیِ بچگی بود

کاش همون کودکی بودیم که حرفهاش رو

از نگاهش می توان خواند

ادامه مطلب ...