Love Is All

دلنــــوشتــه هایــی از جنــس دلتنــــــگی...

Love Is All

دلنــــوشتــه هایــی از جنــس دلتنــــــگی...

ساده که باشی...!


ساده که میشوی 

 
 همه چیز خوب میشود
 
خودت
 غمت 
 مشکلت
 غصه ات
 هوای شهرت 
 آدمهای اطرافت
 حتی دشمنت
 
 
یک آدم ساده که باشی
 
برایت فرقی نمیکند که تجمل چیست
 که قیمت تویوتا لندکروز چند است
 فلان بنز آخرین مدل ، چند ایربگ دارد
 
مهم نیست
 نیاوران کجاست
 شریعتی و پاسداران و فرشته و الهیه
 کدام حوالی اند
 
 رستوران چینی ها
 گرانترین غذایش چیست
 
 
ساده که باشی
 
 همیشه در جیبت شکلات پیدا میشود
 همیشه لبخند بر لب داری
 بر روی جدولهای کنار خیابان راه میروی
 زیر باران ، دهانت را باز میکنی و قطره قطره مینوشی 
 
 آدم برفی که درست میکنی
 شال گردنت را به او میبخشی
 
 
ساده که باشی
 
همین که بدانی بربری و لواش چند است
 کفایت میکند
 نیازی به غذای چینی نیست
 آبگوشت هم خوب است 
ساده که باشی...
 
 
پی نوشت:
آدمهای ساده را دوست دارم
بوی ناب آدم میدهند...

هوای تو

باید سفر کنم اینجــــــــــــا هوا پس است

اینجا نفس کشیدنِ بی تــو مرا بس است


با دردِ غربت و دوری توانِ مانـــــدن نیست

آری عزیز دلم، آنجا مـــــــــــــرا کس است


هیهــــــــات ز دوری ات ای مژده ی بهار

در دل هوای تو دارم ولیــــــکـ نارس است


گاهی به خلوت خویش کنم طرح این سوال

آیا برای من آن دســـــــت، یاری رس است؟

شعری برای فردا، وقتی که تو باز آیی

تو که آمدی

تمام شعرهای عالم را

در دو چشمت دیدم

و چشمانت شعرها سرودند

سبز و بهاری و گرم...

و چله ی زمستان از قلبم رخت بربست

در آن یلدای سرد طولانی

چنان فرو رفتی و شکستی یخ ها را

که "ننه سرما"ی پیر قصه ها حتی به خواب هم نمیدید

و باز گل روئید

گل نیلوفر آبی و اقاقی

آری...!

تو که آمدی

در دلم قیامتی بر پا شد

و هر دم و بازدمم از عطر حضورت پُر شد

و تو...!

چه سخاوتمندانه عشق را در من پراکندی

و من...!

چه زیبا به تو عادت کردم

و چه زیباتر دل به تو دادم

آری؛ تو که آمدی...!



سالهاست که امید دیدن دوباره ی "تو" منو زنده نگه داشته

و میدونم که یه روز خوب میاد

بهار من گذشته شاید...!!!

چرا تـــو جلوه ساز این بهار من نمی شوی

چه بوده آن گناه من که یار من نمی شوی

بهار من گذشتــــــه شاید


شکوفه ی جمال تو شکفته در خیال من

چرا نمی کنــــی نظر به زردیِ جمال من

بهار من گذشتـــــه شاید


تو را چه حاجتــــــــــــ نشانه ی من

تویی که پا نمی نهی به خانه ی من

چه بهتر آن که نشنــوی ترانه ی من

نه قاصدی که از من آرد گهی بسوی تو سلامی

نه رهگـــذاری از تو آرد گهی بـــــرای من پیامی

بهار من گذشتــــــه شاید


غمتــــــ چو کوهی به شانه ی من

ولی تـو بی غم از غم شبانه ی من

چو نشنــــوی فغان عاشقانه ی من

خدا تو را از من نگیرد ندیدم از تو گر چه خیری

بیاد عمر رفته گِریم کنـون که شمع بزم غیری

بهار من گذشتــــه شاید

باید فراموشت کنم

  باید فراموشت کنم

چندیست تمرین میکنم !!!

من میتوانم

میشود

آرام تلقین میکنم

       حالم ؟!!! نه اصلا خوب نیست

تا بعد بهتر میشود

فکری برای این دلِ تنهای غمگین میکنم

         من میپذیرم رفته ای ...

و بر نمیگردی

 همین...!

خود را برای درکِ این، صد بار تحسین میکنم

 کم کم ز یادم میروی، این روزگار و رسم اوست

 این جمله را با تلخی اش صد بار تضمین میکنم





...و تو میدانی که محال است نازنینم


من و دل بریدن از تو!!!

چه محالِ خنده داری

مرا ببخش...


چیزهایی در درونت هست برای گفتن

و چیزهایی برای نگفتن

وقتی کسی باورت نمی کند

وقتی همه دیوانه خطابت می کنند

وقتی حرفت را نمی فهمند

وقتی تو را به تفاوت متهم می کنند

یعنی...

تو شبیه خودشان نیستی

باید بروی...

باید بروی یک گوشه ی دور

بروی و با تنهایی خودت گره بخوری

بروی و گم شوی از خیال آدم ها

اینها را دارم برای خود خودم می گویم!

تمام مردم شهر من اینگونه اند

کسی قصه ی مرا درک نمی کند

برای همین سکوت میکنم

و اگر گاهی زبانم ناگاه از نهادم می گوید

تو گوش هایت را بگیر

هیچ ایرادی ندارد اگر تو هم شبیه تمام مردم این شهر باشی

از همینجا می گویمت

مرا برای تمام ثانیه هایی که گوش هایت را گرفتی

ببخش...!

خون هر آن غزل که نگفتم

اینجـــا برای از تو نوشتــــــن هـوا کم اسـت
دنیـــــا برای از تو نوشتـــــــــن مرا کم است

اکسیـــر من نه این که مرا شعر تازه نیست
من از تـو می نویسم و این کیمیا کم است

سرشارم از خیـــال ولی این کفاف نیســت
در شعر من حقیقت یـــک ماجرا کم اســت

تا این غزل شــبیه غـــزل های من شـــــود
چیزی شبیــه عطــــر حضور شما کم است

گاهــی تو را کنـــار خود احساس می کنم
اما چقدر دلخوشـــیِ خواب ها کـــم است

خون هر آن غزل که نگفتــم به پای توست
آیا هنوز آمدنـــــــــــــــــــت را بها کم است؟

***محمد علی بهمنی***

دل پریشان


مرا که با تو شادم پریشان مکن

بیا و سیل اشکم به دامان مکن


بیا بیا به خاطر عشقم

دل مرا یک دم

ز غم جدا کن ز غم جدا کن


من عاشقم به پای این پیمان

اگر ندادم جان

مرا رها کن مرا رها کن


رمیده جان و دل شکسته

منم به پای تو نشسته


منم به ماتم جوانی

نشسته نا امید و خسته


شکسته ای دل مرا

به من بگو چرا چرا

به سنگ غم ها


از این قفس کجا گریزم که هم چو مرغ شکسته بالم

نمیدانم ز غم چه گویم اگر بپرسد کسی ز حالم


فلک به سنگ کینه ها

شکسته قامت مرا

مگر چه کرده ام خدایا


شکسته سر شکسته پا

ز عشق و زندگی جدا

کنون کجا روم خدایا


بیا بیا به خاطر عشقم

دل مرا یک دم

ز غم جدا کن ز غم جدا کن


من عاشقم به پای این پیمان

اگر ندادم جان

مرا رها کن مرا رها کن


مرا که با تو شادم پریشان مکن

بیا و سیل اشکم به دامان مکن


بیا بیا به خاطر عشقم

دل مرا یک دم

ز غم جدا کن ز غم جدا کن


من عاشقم به پای این پیمان

اگر ندادم جان

مرا رها کن مرا رها کن