تا تو هستی که دستانم را بگیری ،
آرزو میکنم هر روز زمین بخورم !
کاش تابستانها هم برفی بود...
لحظه ی شیرینی که به تو دل بستم
از تو پرسیدم من : تو منی یا من تو ؟
و تو گفتی هر دو ، و به تو پیوستم
گفتم ای کاش پناهم باشی
همه جا و همه وقت تکیه گاهم باشی …
و تو گفتی هستم ؛
تا نفس هست کنارت هستم …
همه میگن ســیگــــــــــــــــــار
من میگم سـنگـــــــــــــ صبــــــــــور
همه میگن ســـــــرطان
من میگم عقـده ی دل
همه میگن دود
من میگم مـونـواکسید غصه
همه میگن مــــــــــرگــــــــ
من میگم چـه بـهتــــــــــر . . . !!
یاد بگذشته به دل ماند و دریغ
نیست یاری که مرا یاد کند
دیده ام خیره به ره ماند و نداد
نامه ای تا دل من شاد کند
خود ندانم چه خطائی کردم
که ز من رشته الفت بگسست
در دلش جائی اگر بود مرا
پس چرا دیده ز دیدارم بست
هر کجا می نگرم، باز هم اوست
که بچشمان ترم خیره شده
درد عشقست که با حسرت و سوز
بر دل پر شررم چیره شده
گفتم از دیده چو دورش سازم
بی گمان زودتر از دل برود
مرگ باید که مرا دریابد
ورنه دردیست که مشکل برود
تا لبی بر لب من می لغزد
می کشم آه که کاش این او بود
کاش این لب که مرا می بوسد
لب سوزنده آن بدخو بود
می کشندم چو در آغوش به مهر
پرسم از خود که چه شد آغوشش
چه شد آن آتش سوزنده که بود
شعله ور در نفس خاموشش
شعر گفتم که ز دل بردارم
بار سنگین غم عشقش را
شعر، خود جلوه ای از رویش شد
با که گویم ستم عشقش را
...
*****فروغ فرخزاد*****
این روزها "بــی" در دنیای من غوغا میکند!
بــیکس ، بــیمار ، بــیزار ، بــیچاره بــیتاب ، بــیدار ، بــییار ،
بــیدل ، بـیریخت،بــیصدا ، بــیجان ، بــینوا
بــیحس ، بــیعقل ، بــیخبر ، بـینشان ، بــیبال ، بــیوفا ، بــیکلام
،بــیجواب ، بــیشمار ، بــینفس ، بــیهوا ، بــیخود،بــیداد ، بــیروح
، بــیهدف ، بــیراه ، بــیهمزبان
بــیتو بــیتو بــیتو......
ساده که میشوی
باید سفر کنم اینجــــــــــــا هوا پس است
اینجا نفس کشیدنِ بی تــو مرا بس است
با دردِ غربت و دوری توانِ مانـــــدن نیست
آری عزیز دلم، آنجا مـــــــــــــرا کس است
هیهــــــــات ز دوری ات ای مژده ی بهار
در دل هوای تو دارم ولیــــــکـ نارس است
گاهی به خلوت خویش کنم طرح این سوال
آیا برای من آن دســـــــت، یاری رس است؟
تو که آمدی
تمام شعرهای عالم را
در دو چشمت دیدم
و چشمانت شعرها سرودند
سبز و بهاری و گرم...
و چله ی زمستان از قلبم رخت بربست
در آن یلدای سرد طولانی
چنان فرو رفتی و شکستی یخ ها را
که "ننه سرما"ی پیر قصه ها حتی به خواب هم نمیدید
و باز گل روئید
گل نیلوفر آبی و اقاقی
آری...!
تو که آمدی
در دلم قیامتی بر پا شد
و هر دم و بازدمم از عطر حضورت پُر شد
و تو...!
چه سخاوتمندانه عشق را در من پراکندی
و من...!
چه زیبا به تو عادت کردم
و چه زیباتر دل به تو دادم
آری؛ تو که آمدی...!
سالهاست که امید دیدن دوباره ی "تو" منو زنده نگه داشته
و میدونم که یه روز خوب میاد