وقتی تو نیستی
خورشیدِ تابناک
شاید دگر درخشش خود را
و کهکشان پیر، گردش خود را
از یاد می برد
و هر گیاه
از رویش نباتیِ خود
بیگانه میشود
و آن پرنده ای
کز شاخه ی انار پریده
پرواز را
هرچند پَر گشوده فراموش میکند
آن برگ زرد بید که با باد
تا سطح رود، قصد سفر داشت
قانون جذب و جاذبه را در بسط خاک
مخدوش میکند
آنگاه...
نیروی بس شگرف مبهمِ نامرئی
نور حیات را
در هر چه هست و نیست
خاموش میکند
وقتی تو با منی
گویی وجود من
سُکر آفرینِ نگاهِ تو را نوش میکند
چشم تو آن شراب خُلَر شیرازست
که هر چه مرد را مدهوش میکند
شعری از زنده یاد حمید مصدق
تُردیِ لبهایت
هوس انگیز ترین منظره بود
و تو می خندیدی
و شکرخندِ جنون آمیزت
آتش افروزِ دلِ ما میشد
و جِدالِ من و دل
بسکه تماشایی بود
هوس آری، به کویرِ دلِ ما می رویید
و غرور و مستی
به دیار دگرم می بُردند
ولی افسوس که آنروز گذشت
و من اندر پس آن وسوسه ها در ماندم
و سرابی که به دل بستم...
راستی، آب نبود!
نمی دونی، نمی دونی
وقتی چشمات پُرِ خوابه
به چه رنگه، به چه حاله
مثل یک جام شرابه
نمی دونی، نمی دونی
چه عمیقه، چه سخنگو
مثل اشعار مسیحاییِ حافظ
یه کتابه، یه کتابه
مثل یک جام شرابه
ادامه مطلب ...
از مــــــن ای هستــــیِ مــن دور مشو
میِ مـــــــن، مستـیِ مـــــن، دور مشو
رشتـــــــــه ی عمــــر منــی، جان منی
عشـــــــــق من، دیـــن من، ایمان منی
تــــار و پــــود دل بیـــــــــــــمار تویی
خـــــــــواب و بیــــداری و پندار تویی
نــــــقش بستــــــی به وجودم با خون
کِــــــــی رَوی از دل رُســــــوا بیرون
دل بریــــدم ز همــــه خلـــــــق جهان
به تو پــــــیـوسته ام ای مایه ی جان
دل تــــــــو از چه حقیقت بین نیست؟
بـــــــه خـــدا رسم محبت این نیست!
گــــر چـه همچون خُمِ مِی در جوشم
خــــــون دل می خـــورم و خاموشم
تو منـــی، من تو ام ای مایه ی ناز
مــا و مــــن نیست بــــه درگاه نیاز
نیستـــــی، لیــــــــــک بهمراه منی
قطـــــــــره ی اشــک منی، آه منی
مـــــن در ایـن عشق صفا می بینم
در دلــــــم نـــــور خــــــدا می بینم
پـــس مرا یکّــــه و تنـــــها مگذار
مست و افتــــــاده و از پـــا مگذار
رشتـــــه ی مهر تــــو شد زنجیرم
گــــــر جــــدا از تو شوم می میرم
نمیدانم تو می دانی !؟
دل من در هوای دیدنت بی تاب می گرید،
سراپای وجودم در فراقت آب گردیده،
نمی دانم تو می دانی؟!
ز هجرت دیدگانم همجو دریایی ز خون گشته،
ولی حالا بدان...
که بی تو چون کبوتر سرگردانم، بدان...
به شهر عشق، آوارگی نشان من است
در این ره آنچه بی ارزش است...
جان من است!
نبودن هایت...
آنقدر زیاد شده است
که هر رهگذری را شبیه تو می بینم...!!!
نمی دانم غریبه ها "تو" شده اند
یا "تو" غریبه...!!!
نــه هــوا ابـریـسـت، نـه بـارانـی مـی بـارد. پـس بـهـانـه ی دلـم بـرای ایـن هـمـه سـنگیـنـی چـیـسـت...!؟
یک روز دلت برای من تنگ
خواهد شد ...
برای دوستت دارم هایی که گفتم
و تو سکوت کردی ...
تنگ خواهد شد ...
برای صداقتم ...
برای سادگی ام ...
برای عاشقی ام ...
برای شعر
هایی که برای تو گفتم ...
تنگ خواهد شد...
نه ...!
من قصد رفتن و بریدن ندارم ...
اما چندیست که بی تو آرزوی مرگ دارم ...
کسی چه میداند ؟
شاید یک شب چشمانم را بستم ...
و تا ابد در رویا ماندم ...
ادامه مطلب ...