چرا تـــو جلوه ساز این بهار من نمی شوی
چه بوده آن گناه من که یار من نمی شوی
بهار من گذشتــــــه شاید
شکوفه ی جمال تو شکفته در خیال من
چرا نمی کنــــی نظر به زردیِ جمال من
بهار من گذشتـــــه شاید
تو را چه حاجتــــــــــــ نشانه ی من
تویی که پا نمی نهی به خانه ی من
چه بهتر آن که نشنــوی ترانه ی من
نه قاصدی که از من آرد گهی بسوی تو سلامی
نه رهگـــذاری از تو آرد گهی بـــــرای من پیامی
بهار من گذشتــــــه شاید
غمتــــــ چو کوهی به شانه ی من
ولی تـو بی غم از غم شبانه ی من
چو نشنــــوی فغان عاشقانه ی من
خدا تو را از من نگیرد ندیدم از تو گر چه خیری
بیاد عمر رفته گِریم کنـون که شمع بزم غیری
بهار من گذشتــــه شاید
چندیست تمرین میکنم !!!
من میتوانم
میشود
آرام تلقین میکنم
حالم ؟!!! نه اصلا خوب نیست
تا بعد بهتر میشود
فکری برای این دلِ تنهای غمگین میکنم
من میپذیرم رفته ای ...
و بر نمیگردی
همین...!
خود را برای درکِ این، صد بار تحسین میکنم
کم کم ز یادم میروی، این روزگار و رسم اوست
این جمله را با تلخی اش صد بار تضمین میکنم
...و تو میدانی که محال است نازنینم
من و دل بریدن از تو!!!
چه محالِ خنده داری
چیزهایی در درونت هست برای گفتن
و چیزهایی برای نگفتن
وقتی کسی باورت نمی کند
وقتی همه دیوانه خطابت می کنند
وقتی حرفت را نمی فهمند
وقتی تو را به تفاوت متهم می کنند
یعنی...
تو شبیه خودشان نیستی
باید بروی...
باید بروی یک گوشه ی دور
بروی و با تنهایی خودت گره بخوری
بروی و گم شوی از خیال آدم ها
اینها را دارم برای خود خودم می گویم!
تمام مردم شهر من اینگونه اند
کسی قصه ی مرا درک نمی کند
برای همین سکوت میکنم
و اگر گاهی زبانم ناگاه از نهادم می گوید
تو گوش هایت را بگیر
هیچ ایرادی ندارد اگر تو هم شبیه تمام مردم این شهر باشی
از همینجا می گویمت
مرا برای تمام ثانیه هایی که گوش هایت را گرفتی
ببخش...!
مرا که با تو شادم پریشان مکن
بیا و سیل اشکم به دامان مکن
بیا بیا به خاطر عشقم
دل مرا یک دم
ز غم جدا کن ز غم جدا کن
من عاشقم به پای این پیمان
اگر ندادم جان
مرا رها کن مرا رها کن
رمیده جان و دل شکسته
منم به پای تو نشسته
منم به ماتم جوانی
نشسته نا امید و خسته
شکسته ای دل مرا
به من بگو چرا چرا
به سنگ غم ها
از این قفس کجا گریزم که هم چو مرغ شکسته بالم
نمیدانم ز غم چه گویم اگر بپرسد کسی ز حالم
فلک به سنگ کینه ها
شکسته قامت مرا
مگر چه کرده ام خدایا
شکسته سر شکسته پا
ز عشق و زندگی جدا
کنون کجا روم خدایا
بیا بیا به خاطر عشقم
دل مرا یک دم
ز غم جدا کن ز غم جدا کن
من عاشقم به پای این پیمان
اگر ندادم جان
مرا رها کن مرا رها کن
مرا که با تو شادم پریشان مکن
بیا و سیل اشکم به دامان مکن
بیا بیا به خاطر عشقم
دل مرا یک دم
ز غم جدا کن ز غم جدا کن
من عاشقم به پای این پیمان
اگر ندادم جان
مرا رها کن مرا رها کن
امروز صداتو از پشت سر شنیدم
برگشتم
یکی داشت با تلفن همراهش صحبت میکرد
تو نبودی
دلتنگ تر شدم
.
.
.
.
دلتنگی های آدمی را باد ترانه ای میخواند
رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده میگیرد
و هر دانه ی برفی به اشکی نریخته می ماند.
سکوت سرشار از سخنان ناگفته است
از حرکات نا کرده
اعتراف به عشق های نهان
و شگفتی های بر زبان نیامده
در این سکوت حقیقت ما نهفته است
حقیقت تو
و من
ای گل تازه که بـویی ز وفا نیستـ ترا
خبـــر از سرزنـش خار جفا نیستـ ترا
رحم بر بـلبل بی برگ و نوا نیستـ ترا
التــفاتی به اسیـــــران بلا نیستـ ترا
ما اسیــر غـم و اصلا غم ما نیستـ ترا
بـا اسیــر غم خود رحم چرا نیستـ ترا
فارغ از عاشق غمناک نمی باید بود
جان من اینهمه بی باک نمی باید بود
ادامه مطلب ...